آرزوها
آرزوها



 



http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/lor-paria.jpg


« و ما خلقت و الجن و الانس الا لیعبدون » ( الذاریات – آیه 56 )

و ما خلق جن و انسان را نیافریدیم مگر برای آنکه مرا پرستش کنند .

پسر لــُر و رقص پریا ( پالیز و پریا )  

در زمان های قدیم پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بخصوص در زمستان برای بچه ها قصه می گفتند

پدربزرگ قصه گوی ما در یک دهکده خرم و زیبا به همراه مادربزرگ زندگی می کند ، او به همراه نوه هایش

و عروس ( مادر نوه ها ) در حالی که پسرش در مسافرت است دور کرسی جمع شده و برف سنگینی هم

همه جا را سفید پوش کرده ، روی کرسی بشقاب هایی از میوه خشک و یک سینی چای داغ که بخار به هوا بر می خیزد

و بوی دارچین چای همه اتاق را گرفته مشغول قصه می شود ، پدر بزرگ و مادر بزرگ کنار هم و نوه ها و مادرشان سوی دیگر

کرسی گوش به قصه می دهند ، او تصمیم دارد امشب قصه پالیز و پریا را تعریف کند که مربوط به جن و انسان هستند .

پدر بزرگ بعد از صرف چای که هنوز با زبانش باقی قند را در دهان مزه مزه می کند قصه را آغاز می کند .

بچه های گلم سالیان نه چندان دور ، جوانی خوش سیما با چشمان میشی و ابروی کمانی و موهای

فرفری درشت که نامش پالیز بود در یک دهکده به نام سوسن گل ، روزگار می گذراند.

پالیز به همراه پدر و مادر و خواهران و برادرش زندگی می کرد ، پالیز فرزند آخر خانه بود

و بیست بهار از عمرش سپری شده بود ، پدرش دست هایی پینه بسته و پر ترک و گردنی چروک داشت

و برادرش نیز صاحب زن و فرزند بود و خواهرانش همگی ازدواج کرده بودند ،

مردان و زنان ، روزانه مشغول کار کشاورزی و ... بودند ؛

اما پالیز تن به کار در باغات و سرزمین ها نمی داد و برعکس علاقه ی شدیدی به شکار حیوانات وحشی داشت .

با اینکه شکار کردن در فصل بهار گناهی بزرگ محسوب می شد اما پالیز طاقت نداشت و یک روز با

تفنگ سرپر خود به همراه کیسه باروت و وسایل شکار به کوه زد ، کنار سوسن گل پلی چوبی قرار داشت که

زیر آن رودخانه ای خروشان وجود داشت که ارتفاع پل تا رودخانه زیاد بود و آن سوی پل جنگل و دشت بود ،

پالیز از پل چوبی لرزان گذشت به کوهپایه رسید . از سینه کش که تازه علف روئیده بود بالا رفت ،

گاهی عطسه ای که بهار به دامن کوه و دشت می زد ، گل های نرگس و لاله های آویزان را به رقص در می آورد

و رایحه گل نرگس آنجا را رؤیایی می ساخت . در آن فصل اکثر حیوانات کوهی باردار بودند

و بعضی ها فرزند به دنبال داشتند ، پرندگان وحشی نیز روی تخم ها انتظار ترک خوردن تخم ها را می کشیدند

پالیز همانطور که بالا می رفت رودخانه زیبای دهکده کوچکتر می شد و مسیر و پیچ و خم های سبز رنگش

نمایان تر می گردید . پالیز به میان کوه رسید و تصمیم گرفت اندکی استراحت کند ، نشست و تفنگ را از پشت کشید

به کوه تکیه داد و نفسی عمیق کشید اندکی عرق پیشانی را پاک کرد و محو تماشای طبیعت شد در همین حین ناگهان

نور عجیبی در میان جنگل چون بازتاب خورشید به آیینه ای که رنگ های مختلفی در آن نور دیده می شد ، درخشید .

پالیز از آن نور نا بهنگام متعجب شد و به آن خیره شده بود که ناگهان صدای عطسه ی بزکوهی به گوش رسید ،

با احتیاط و آهسته تفنگ را برداشت ، دولا دولا ، به طرف صدا گام برداشت .

پالیز خوشحال بود که باد از روبه رویش می وزد زیرا شکارها بوی او را نمی فهمیدند ،

از یک برآمدگی که جلویش بود آرام سرک کشید چند بز کوهی مشغول چرا بودند ، بی درنگ لوله تفنگ را

آرام روی سنگ تکیه داد ، شکاری که از همه نزدیکتر بود هدف گرفت ، چخماق ورشوی رنگ را ، پس کشید ؛

بز اندکی جلو رفت نیمی از بدنش پیدا بود انگشت را روی ماشه ، یک چشم بسته و با فشار ماشه و انفجار چاشنی ،

تفنگ شلیک شد و صدایش در کوه انعکاس یافت ، بوی باروت در فضا پیچید چهارپاره ها به ران شکار نگون بخت اصابت کرد

و او را زخمی ساخت ، تمام بزهای کوهی گریختند چند پرنده از اطراف به پرواز درآمد ، حیوان زخمی با پای لنگان گریخت

و پالیز به دنبال او شتابان حرکت کرد اما او را نیافت .

از رد خونش مسیر او را دنبال کرد که هیجان او لحظه به لحظه بیشتر می شد و بوی باروت را مدام حس می کرد

با شتاب دنبال رد خون بود تا اینکه به شکافی رسید ، سر را خم کرد و وارد شکاف یا غار شد اما در کمال تعجب دید که

نیمه جان بز کوهی نقش زمین است و بچه اش در حالی که با دوپای جلو زانو زده ، از پستان آلوده به خون شیر می خورد

و بر خود می لرزید. تمام اطراف دهان بزغاله پر از خون بود ، ران زخمی که از خون سرخ شده بود

به حالت کشیده قرار گرفته بود .

چشمان بز از درد نیمه باز بود و ریتم نفسش با سرعت زیاد بالا و پایین می کرد و این صحنه ناخوشایند باعث شد که

پالیز از کردار خویش پشیمان شود و متأثر شد ، چهره ای اندوهگین به خود گرفت ،

بز کوهی در حالی که یک وری افتاده بود و جان می داد به سختی سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پالیز انداخت

نگاهش عجیب بود یک دفعه سرش افتاد و بعد از چند تکان جان داد .

پالیز نشست بر سر زد و بی اختیار اشک های سردش تمام علاقه اش را به شکار از بین برد ، بزغاله همانطور مشغول

ضربه زدن به پستان زخمی و خوردن شیر و خون بود ، پالیز بی اختیار تفنگ را برداشت و بیرون رفت ،

بزغاله لحظه ای چشمانش به حالت ترس گرد شد و مک زدن را قطع کرد پالیز تفنگ را گرفت و از طرف قنداق

با آخرین توان به کوه زد و فریادی رهانید : « خدایا ! مرا ببخش » و لوله را از کوه پرتاب کرد

به شکاف برگشت مادر بزغاله چشمانش خشک و پایش شق و کشیده از زیرش خون جاری می شد که پر از مگس بود ،

پالیز همان جا توبه کرد و تصمیم گرفت بزغاله را ببرد . کمرش را گرفت بزغاله پستان خونین را رها نمی کرد

او را کشاند از مادر جدا ساخت ، بزغاله اندکی دست و پا زد و صدای نازکش در کوه پیچید

اما پالیز دست نوازش به سرش کشید و دهان پر خونش را پاک کرد و سپس سرازیر شد و در هر تقدیر به خانه رسید

و دیگر به شکار نرفت. تا اینکه روزی عروس طبیعت رخت بر بست و مـَـرد آهنگر قدم گذاشت و اکنون نیمی از

تابستان سپری شده و بزغاله به پالیز خو گرفته ، روزی پالیز تصمیم گرفت برای شنا کردن به رودخانه برود وقتی از پل رد شد

و به رودخانه رسید اندکی بز خود را شست و سپس با شورتی بلند مشغول شنا شد و موهای فرفریش در آب صاف شد

و به پیشانی رسید در همان حالت شنا و تفریح ، ناگهان نور خورشید کم سو شد و سایه افتاد ،

صدای پرواز دسته جمعی پرندگان به گوش رسید . عطسه طبیعت درختان را لرزاند و پالیز همانطور که مشغول شنا بود

اندکی سر خود را به زیر آب فرو برد ولی وقتی بیرون آورد ناگهان در مقابل چشمانش دختری با قدی متوسط

و لباسی عجیب که کوازی 1 بر شانه داشت به او نزدیک شد . پالیز دستی به چشمان و صورت کشید و از آب بیرون شد

به طرف لباسش دوید پیراهن قرمزش را مثل لنگی جلوی خود بست موهای اندکی که از سینه روییده بود

به روی پوست اتو شده بود و بر اثر شنا لبش بنفش و براق شده بود ، دختر نگاهی عجیب داشت چشمش می درخشید ،

پالیز که از شرم و خجالت جا خورده بود بی اختیار سؤال کرد :

_ پدرت به تو ادب نیاموخته که جلوی مرد لخت نیایی ؟

_ پدر تو چه ؟ نگفت لخت جلوی دختر شنا نکنی ؟ !

دختر صدای عجیب داشت و نگاهی عجیب تر و مرموزتر که پالیز را محو زیبائی خود می کرد ولی پالیز در پاسخ گفت :

_ یعنی چه ؟ مگر من دعوتت کردم ؟

اما لبخند محبت آمیز دخترک پالیز را سر جایش نشاند اندکی آب گلوی را فرو داد پشت به دختر کرد

در حال نشسته لباس خود را بر تن کرد خورشید گویی سوسو می زد آن روز برای پالیز عجیب بود

پالیز از خود بی خود شد او از این همه زیبائی خیره و حیرت زده به کناری تماشا ایستاد ،

دخترک ناخنکی به دل پالیز زده بود ، سپس کواز را از آب پر کرد و بلند شد دست ظریف خود را

به سوی بز گرفت و گفت :بیا کوچولو ، بزغاله با سرعت به طرف دخترک شتافت و کنارش نشست ،

پوزه خود را به دامن دختر می مالید او با انگشت های باریک خود شاخ های تازه روییده بز را لمس می کرد

و بر سرش دست می کشید و این عمل ، پالیز را انگشت به دهان کرد و با خود گفت :

_ خدای بزرگ این دیگه کیه ؟


________________________________________

1 _ کواز = کوزه


ادامه دارد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در یک شنبه 22 دی 1391برچسب:, ساعت 1:20 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar